گفتم ، تو را دوست می دارم
صدای مرا نقاشی کن.
دلتنگ توام ، اندوه مرا نقاشی کن .
به تو می اندیشم ، در غم ندیدنت و نبودنت ، پندار مرا نقاشی کن .
گفتی در خلایی که هوا نیست ، من تو را می خوانم ، تو مرا می شنوی .
برایم چراغی بیاور ، بی نور چگونه نقاشی کنم .
ای کاش نور .... من چهره ماه تو بود ، ای کاش تصویرت را می دیدم... ...
وقتی دلت خسته شــد،
دیگر خنده معنایی ندارد
فـقـط میخندی تا دیگران، غم آشیانه کرده در چشمانت را نـبـیـنـنـد!
وقتی دلت خسته شــد،
دیگر حتی اشکهای شبانه هـم آرامت نمیکنند
فـقـط گریه میکنی چون به گریه کردن عادت کردهای!
وقتی دلت خسته شــد،
دیگر هیچ چیز آرامت نمیکند به جز؛
دل بریدن و رفتن!
آزارم می دهی . . . به عمد . . .
اما من آنقدر خسته ام . . .
آنقدر شکسته ام که هیچ نمی گویم .
نه گله ای . . .
نه شکوه ای . . .
حتی دیگر رنجیدن هم از یادم رفته است .
دیگر چیزی برای دلبستن نمانده است . . . !
انتظار بی مفهوم است . . . !
نه کینه ای . . . نه بغضی . . . نه فریادی . . .
فقط صدای نم نم باران
این منم که به وسعت دل زمین می گریم .
تا توانی رفع غم از چهره ی غمناک کن
در جهان گریاندن آسان است اشکی پاک کن . . .
زنـــدگی بهانه استـــ
من هوا را به امید
همنفسی
با تو
تنفس می کنم
گــــاهی ... بی دلیل..... حالم خوبه و خوشحالم !
گــــاهی ... بی دلیل....حالم بده و غمگینم !
این بی دلیلی ...منو داغون كرده
بر من منت نهادي و از ظلمت به نورم راهنمايي كردي .
كور بودم بينايي ام بخشيدي.
تشنه بودم سيرابم ساختي .
خوار و كوچك بودم عزتم و بزرگي ام دادي .
تنها بودم انيسم شدي .
گمراه بودم هدايتم كردي .
بر من منت نهادي و خدايم شدي تا بنده ات باشم و بندگي ات كنم اما شرمنده ام همانند مهماني كه از ميزبانش سپاسگزار نباشد. همچون فرزندي كه مادر را سپاس نگويد. مثل تشنه اي كه از سيراب كننده اش تشكر نكند . مثل كويري كه ممنون ابرهاي باران آور نباشد .
شر منده ام كه مرا ايمان بخشيدي و در كهف اطمينان بخش وحي و من اينهمه لطف را فراموش كردم .
بر من منت گذاشتي و ريزه خوار خوان سراسر هدايت و مهر رسولت كردي و من خويش را گم كردم. در قلبم جوانه ارادت اوليايت را روياندي و من از آنان پيروي نكردم.
اي آنكه بر من و همه اهل ايمان و رستگاري منت خويش را به كمال رساندي در اين شبها و روزهايي كه نسيم مهرباني ات همه جا را معطر كرده است بر منت بگذار و تا لحظه مرگ سايه هدايت را از سرم كم نكن . وباز بر من منت بگذار و در عالم جاودانگي از عقوبت آتش رهايم ساز .
اي آنكه بر همه منت مي نهي و هيچكس بر تو منت نمي نهد باز هم با منتي مرا شرمنده كن با منت آغوشي كه برايم مي گشايي.
بهشت من يك لحظه رها شدن در آن آغوش بي مانند است . من تشنه آغوش توام .
بعضــــے وقتــــا سکوت میڪنــم...!
چوטּ اینقدر رنجیدم ڪــہ نمــے خوام حرفـے بزنـم ..!
بعضــــے وقتــــا سڪـــوتـــــ میڪنــم..!
چوטּ واقعاً حرفـے واســہ گفتن ندارم ..! .
گاه سڪـــوتـــــ یــہ اعتراضــہ ..! .
گــاهــے هم انتظار ..!
اما بیشتر وقتــــا سڪـــوتـــــ
واســہ اینــہ ڪہ
هیچ ڪلمــہ اے نمـے تونــہ
غمـے رو ڪــہ تو وجودت دارے ، توصیفـــ ڪنــہ
خداوندا...
به دل نگیر اگر گاهی
زبانم از شكرت باز می ایستد!!
تقصیری ندارد...
قاصر است
كم می اورد در برابر بزرگی ات...
لكنت می گیرند واژه هایم در برابرت
در دلم اما همیشه
ذكر خیرت جاریست
سکوت رامیپذیرم اگربدانم روزی باتو*
سخن خواهم گفت تیره بختی رامیپذیرم
اگربدانم روزی چشمان توراخواهم سرود
مرگ رامیپذیرم اگربدانم
روزی توخواهی فهمیدکه دوستت دارم
تو می روی
برای رفتن تو راه می شوم !
تو پلک می زنی و من
برای چشم های غم گرفته ات نگاه می شوم
تو خسته می شوی و من
برای خستگی تو
چه عاشقانه تکیه گاه می شوم . . . !
دلت گرفته است ؟
پا به پای گریه های تو
بغض و اشک و آه می شوم !
سکوت می کنی و من به احترام خلوتت
به شب پناه می برم
سیاه در سیاه می شوم . . . !
همیشه آخر تمام شکوه ها
به چشم های عاشقت که می رسم
و باز برای آسمان غم گرفته ی تو ماه می شوم …
سال نومی شود.زمین نفسی دوباره می کشد.
برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها لبخند می زند
و پرنده های خسته بر می گردند و دراین رویش سبز دوباره…
من…تو…ما…کجا ایستاده اییم.
سهم ما چیست؟
نقش ما چیست؟…پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟…
پشتِ این روزها ، فردایی اگر نباشد
و پشت این ابرها ، خورشیدی
پشتِ پلک های تو، امّا
برف سفید از حوصله ی ابر سیاه خارج بود
می چرخید
و
می گردید
و
زمین همه ی حساب و هندسه اش را بر هم زد
آب شد
رو سیاه شد
و
بالاتر از سیاهی رنگی نیست
برف سفید نشست...
به عزای خود!
چه بازی های تلخی دارد این چرخ!
ميگويند : خوش به حالت !
از وقتي كه رفت خم به ابرو نياورده اي
نميدانند بعضي دردها " كمر " خم ميكنند نه " ابرو "
به پشتكار سنگ تراش توجه كنيد:
چگونه وي سنگ به آن بزرگي را مي شكند و به آن شكل مي دهد.
او هر سنگ سختي را با تيشه مي تراشد.
ضربه اول حتي خراشي جزئي هم بر سنگ وارد نمي كند ،
اما او پشت سر هم صدها و يا هزاران ضربه مي زند.
حتي در مواقعي كه حركات او بيهوده به نظر مي رسند دست از تلاش بر نمي دارد
زيرا مي داند كه اگر كسي فورا به نتيجه نرسد معني اش اين نيست كه پيشرفت نمي كند.
پس او از زدن ضربه دست نمي كشد. زماني فرا مي رسد كه سنگ دو نيم مي شود.
آيا فقط ضربه آخر مؤثر بوده است؟
البته خير.تلاش مستمر او نتيجه داده است.
فقط براي خودم هستم" من "
خود خودم ...
نه زيبايم و نه عروسكي و نه محتاج نگاهي ...
براي تو كه صورتهاي رنگ شده را مي پرستي نه سيرت آدم ها را ، هيچ ندارم
راهت را بگير و برو
حوالي " من " توقف ممنوع است ...
یه احساس عجیبِ دیگه می خوام
همونی رو که قلبم میگه می خوام
یه صبح دیگه و یه حال تازه
یه رویایی که آرامش بسازه
یه احساس عجیبِ دیگه می خوام
که پیدا شه میونِ اشکِ چشمام
دلم می خواد روی ابرا بشینم
تا دنیا رو از این بهتر ببینم
خدایا قلب من پیش تو گیره
کنار تو همه چی بی نظیره
می تونم غصه رو از هم بپاشم
می تونم عاشقِ خورشید باشم
کنار تو همه چی خوب میشه
می تونم عاشقت باشم همیشه
دلم قرصه به خورشید و به ماهت
دلم قرصه به گرمای نگاهت
چیزی دارد تمام می شود
چیزی دارد آغاز می شود
ترک عادت های کهنه
و خو گرفتن به عادت های نو
این احساس چنان آشناست،
که گویی هزاران بار زندگی اش کرده ام
می دانم و نمی دانم!
سكوت ميكنم و عشق ، در دلم جاري است
كه اين شگفت ترين نوع خويشتن داري است
تمام روز ، اگر بي تفاوتم ؛ اما شبم قرين شكنجه ، دچار بيداري است
رها كن آنچه شنيدي و ديده اي ، هر چيز بجز من و تو و عشق من و توتكراري است
مرا ببخش!بدي كرده ام به تو ، گاهي كمال عشق ، جنون است و ديگر آزاري است
مرا ببخش اگر لحظه هايم آبي نيست
ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاري است
بهشت من! به نسيم تبسمي درياب
جهان ِ جهنم ما را ، كه غرق بيزاري است
جز او
دلم چيزي نمي خواهد بجز باران
بشويد اين غبار خسته را از تن
و دست مهرباني ، تا كه بگشايد مرا زنجير اين خاك ملال انگيز
به پرواز آورد روح مرا تا او
دلم چيزي نمي خواهد بجز
آمين بعد از يك دعاي ناب
سلامي تا كه شايد
آه شايد
قفل لب هاي مرا ، بر خنده بگشايد
دلم چيزي نمي خواهد دگر جز عشق
بسوزاند تمام خارهاي خوار خود خواهي
و گرمايي نشاند بر دل تنگم
و نجواي لبان آسماني
قفل جان اين غريب خاك را با مهر بگشايد
نمي دانم تو را ، اما
دلم
دلم ، چيزي نمي خواهد دگر جز او
گاهی ما کویریم و خدا باران،
خدا بر ما می بارد،
یکریز و بی امان،
اما کویر خشک است!
اما کویر سفت است!
بارش خدا بر آن فرو نمی رود،
انبوه می شود و راه می افتد،
و سیل به پا می شود،
پر هیاهو و پر غوغا!!
نام این سیل به راه افتاده عشق است، عشق پر هیاهو!!
اما گاهی، ما باغیم و خدا برف،
خدا بر ما می بارد،آرام و بی صدا!
خاک نرم است و پذیرا،
خاک بر آن می نشیند و ذره ذره در آن نفوذ می کند،
و بی هیچ غوغایی، بی هیچ هیاهو،
و کم کم در آن پایین، در عمق پنهان روح،
سفره های آب پهن می شود، اما ما خاموشیم!!
هرچند باز عاشقیم...
وقتي دير آمدي دلم هزار راه نرفت
يك راه رفت
آن هم خانه ي رقيب !!!
كافه چي ...
امشب قهوه نمي خواهم
فقط بگو امروز به كافه ات سر زد؟
روي كدام صندلي نشست؟
آهاي كافه چي حواست هست؟
قهوه نمي خواهم ، جواب مي خواهم!
خدايا !
ببخش كه امانت دار خوبي نبودم...
دلي كه داده بودي شكست ...
خدايا ...
آغوشت را امشب به من مي دهي؟
براي گفتن چيزي ندارم
اما براي شنفتن حرف هاي تو گوش بسيار ...
مي شود من بغض كنم
تو بگويي: مگر خدايت نباشد كه تو اينگونه بغض كني ...
مي شود من بگويم خدايا؟
تو بگويي: جان ِ دلم ...
مي شود بيايي؟
تمنا مي كنم ...
دلم گرفته است يا دلگيرم
يا شايد هم دلم گير است
نمي دانم
اصلا هيچ وقت فرق بين اينها را نفهميدم
فقط مي دانم دلم يك جوري مي شود
جوري كه مثل هميشه نيست
دلم كه اينطور مي شود ، غصه هاي خودم كه هيچ
غصه هاي همه ي دنيا مي شود غصه ي من
بعد دلم بدجور غروب زده ميشود...
سرخي چشم كبوتر هيچ ميداني ز چيست؟
نامه ام ميبرد و بر درد دلم خون ميگريست...
تازگي ها از خواب كه بيدار ميشوم
تازه كابوس هايم آغاز ميشود ...
وقتي خداحافظي ميكنيم
چه انرژي عظيمي مي خواهد كنترل
اولين قطره اشك براي نچكيدن
مهربانِ من…
آهنگ حضورت در کنارم آنقدر لطیف و شاعرانه است…
که من را مدهوش میکند…
“تو” تنها کسی هستی که برای من ارزش فکر کردن را داری!!!
دلتنگي خيابان شلوغي است ، كه تو در ميانه اش ايستاده باشي.
ميبيني مي آيند !
ميبيني مي روند !
و تو همچنان ايستاده باشي !!!
منتظر من نمانید !
اینهمه عکس بی گوشه دارم
خاطراتی خط خورده
دفتری در باد
و حسرت سادگی هایی دلچسب
پس منتظرم نمانید... کنار چند دل جا مانده
دلواپسی های کشدار دیرسالی
باریکه راه و سایه ای خلوت از باد
امانت غصه های من همین جاست...
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنهاتر از تو نیست؟
زندگي مثل يه جاده است
من و تو مسافراشيم
قدر لحظه ها رو بدونيم
ممكنه فردا نباشيم.
اين دنيا جاييست كه وقتي زانو هايت را از شدت تنهايي بغل گرفته اي
به جاي همدردي
برايت پول خرد مي اندازند!
نفسي بده كه برايت نفس نفس بزنم
نفس به جز تو نخواهم براي كس بزنم
مرا اسير خود كردي دعايم كن
كه آخرين نفس را در اين قفس بزنم
هر گاه دلت هوايم كرد ، به آسمان بنگر و ستارگان را ببين
همچون دل من ، در هوايت مي تپند.
خدايا !
خورشيد را به من قرض ميدهي؟
از تو كه پنهان نيست
سرزمين خيالم سالهاست يخ بسته است...
گاه مي انديشم ، گاه سخن مي گويم و گاه هم سكوت مي كنم. از انديشيدن تا سخن گفتن حرفي نيست. از سخن گفتن تا سكوت كردن حرف بسيار است. در اين باور آنكه سخن را با گوش دل شنيد سخن سخني نغز و دلنشين می شود. اينبار نيز خواستم انديشه كنم ، سخن بگويم. خواستم سكوت كنم تا سكوت سخن را براي دل خود به تصوير بكشم. اي عزيز سفر كرده ، گر به آشيانه ام سفر كردي ، سكوتم را پاسخ ده...
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
شعر و ادب و عرفان و آدرس http://www.sheroadab-zt.loxblog.com لینک نمایید
سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 134
بازدید ماه : 526
بازدید کل : 92065
تعداد مطالب : 1102
تعداد نظرات : 48
تعداد آنلاین : 1
Alternative content